جان تیغ و چل گیس
یكی بود، یكی نبود. پادشاهی بود كه بچهدار نمیشد. پادشاه كه از مال دنیا هیچی كم نداشت، فكر و ذكرش شده بود اولاد كه وقتی سرش را گذاشت زمین و مرد، پسره صاحب تاج و تخت بشود. یك روز درویشی به قصر پادشاه آمد و سیبی
نویسنده: محمد قاسم زاده
يكي بود، يكي نبود. پادشاهي بود كه بچهدار نميشد. پادشاه كه از مال دنيا هيچي كم نداشت، فكر و ذكرش شده بود اولاد كه وقتي سرش را گذاشت زمين و مرد، پسره صاحب تاج و تخت بشود. يك روز درويشي به قصر پادشاه آمد و سيبي به زن پادشاه داد و گفت: «موقع خواب نصف سيب را خودت بخور و نصف ديگرش را بده به پادشاه تا بخورد. حتماً بچهدار ميشويد.»
زن پادشاه رفت تا براي درويش طلايي چيزي بياورد. وقتي برگشت، ديد كه درويش نيست. زن كاري را كرد كه درويش گفته بود. پس از نه ماه و نه روز و نه ساعت خداوند پسري به پادشاه داد. اما بچه نفس نميكشيد. هرچه دوا درمان كردند و طبيب آوردند، فايدهاي نكرد. فرداي روزي كه بچه به دنيا آمد، درويش باز از راه رسيد و وقتي از ماجرا خبردار شد، پرسيد: «وقتي بچه به دنيا آمد، چيزي همراهش نيامد؟»
گفتند چرا يك تيغ آمد. درويش گفت: «تيغ را سوراخ كنيد و به گردن بچه بيندازيد.»
تيغ را سوراخ كردند و با نخي انداختند به گردن بچه. بچه شروع كرد به نفس كشيدن و گريه كردن. اسم بچه را گذاشتند جان تيغ. چون هر وقت تيغ را از گردنش درمي آوردند، بيهوش ميشد و نفس نميكشيد.
سالها گذشت و جان تيغ بزرگ شد. روزي پدرش كليد باغهايش را به جان تيغ داد و گفت: «با دايهات برو باغها را درست و سير تماشا كن.»
جان تيغ همراه دايه رفت و يكي يكي باغها را گشتند. اما ديد كليد در يكي از باغها نيست. جان تيغ دايه را فرستاد تا كليد آن را از پادشاه بگيرد. دايه كه رفت، جان تيغ صبر كرد و وقتي ديد دايه دير كرده، در باغ را شكست و وارد شد. باغ هيچ زيبائي به خصوصي نداشت. فقط يك پرده روي ديوار آويزان بود. جان تيغ جلو رفت و پرده را كنار زد. ديد عكس دختر زيبايي آنجاست كه چل گيس بافته داشت. جان تيغ تا عكس دختر را ديد، بيهوش شد و به زمين افتاد. دايه با پادشاه و ملكه هراسان به باغ آمدند و ديدند كه جان تيغ بيهوش رو زمين افتاده. آب و گلاب به صورتش زدند و پسر كه به هوش آمد، اسم و نشاني دختر را پرسيد. پدرش گفت: «اين دختر چل گيس است. من سالها جان كندم و اين ور و آن ور رفتم، ولي نتوانستم به دستش بيارم. هركس دنبال چل گيس رفته، ديگر برنگشته.»
گوش جان تيغ به اين حرفها بدهكار نبود و تصميم گرفت كه برود و صاحب تصوير را پيدا كند و بياورد. پادشاه هرچه سعي كرد كه پسرش را منصرف كند، جان تيغ زير بار نرفت. وقتي اصرار پسر را ديد، دو سوار زبده را همراه او كرد تا تنها نباشد. آنها رفتند و رفتند تا شب شد. جائي اتراق كردند تا خستگي در كنند و صبح دوباره راه بيفتند. صبح جان تيغ بلند شد، ديد سوارهاي همراهش نيستند. فهميد كه به سفارش پدرش او را تنها گذاشتهاند تا بلكه منصرف شود. جان تيغ به راهش ادامه داد. نزديك ظهر ديد كه يك سوار از مشرق و يك سوار هم از مغرب دارند به طرف او ميآيند. وقتي رسيدند. جان تيغ از اسم و مقصدشان پرسيد. اسم يكي دقيقه شمار بود. دقيقه شمار گفت: «شبها كه ستارهها درميآيند، دقيقههاي آنها را ميشمارم تا ببينم كدام يك زودتر ميآيند.»
سوار ديگر گفت: «اسم من ستاره شمار است. كار من ديدن ستارهها و شمردن آنهاست.» دقيقه شمار و ستاره شمار هم براي پيدا كردن چل گيس ميرفتند. هر سه نفر دست برادري دادند و با هم همراه شدند. دو روز راه رفتند تا تشنه و گرسنه به كشور ديگري رسيدند. آنجا دختري ديدند كه سيني بزرگ غذاهاي جورواجور رو سرش گذاشته بود و اشك ميريخت و به سوئي ميرفت. جلوتر از دختر هم پسر خوشگلي ميرفت. جان تيغ بعد از پرس و جو از دختر، فهميد كه اژدهائي جلو آب را گرفته و مردم هر روز بايد يك پسر به او بدهند بخورد تا اجازه بدهد آنها كمي آب بردارند. امروز هم نوبت پسر پادشاه است و دختر كه خواهر آن پسر بود، غذاها را ميبرد تا به اژدها بدهد كه موقع خوردن برادرش، او را كمتر اذيت كند. جان تيغ به دختر گفت: «تو غذاها را بده، ما بخوريم، من به جاي برادرت ميروم تا اژدها مرا بخورد.»
دختر قبول كرد و سيني غذا را از او گرفتند و شروع كردند به خوردن. بعد جان تيغ شمشيرش را كشيد و رفت سراغ اژدها و او را كشت. ناگهان از دماغ اژدها كبوتري بيرون پريد و رفت روي درختي نشست و گفت: «جان تيغ! الهي عاقبت به خير نشوي. من ميخواستم پسر پادشاه را بخورم و از اينجا بروم.»
جان تيغ گفت: «كيش حرام شده!»
خبر آوردند كه جان تيغ اژدها را كشته است. پادشاه آن كشور وقتي فهميد نه تنها پسرش، كه تمام پسرهاي مملكت از دست اژدها راحت شدهاند، خواست دخترش را به عقد جان تيغ درآورد. اما به اصرار جان تيغ دختر را به ستاره شمار دادند و هفت روز و هفت شب جشن عروسي گرفتند. جان تيغ با دقيقه شمار راه افتاد. بعد از مدتي به كشور ديگري رسيدند. در اين وقت شب شده بود. آن جا مهمانِ پيرزني شدند. صبح كه از خواب بلند شدند، ديدند پيرزن گريه ميكند. جان تيغ پرسيد كه چي شده؟ پيرزن گفت: «زمينهاي زراعتي ما آن طرف درياست. هر سال جوانها ميروند و گندمها را درو ميكنند تا بياورند، اما در برگشت، كشتي غرق ميشود و جوانها ميميرند. امسال پسر پادشاه هم قرار است همراه جوانها برود. پادشاه نگاهي به سر و بر جان تيغ انداخت و ديد كه اين جوان مرد روز سخت است. پس اجازه داد. همه سوار كشتي شدند و حركت كردند و رفتند به آن طرف دريا. گندمها را درو كردند و در كشتي ريختند. در برگشت، جان تيغ ديد كه اژدهايي از زير آب بيرون آمد. زود جنبيد و با شمشير زد به سر اژدها و سرش را انداخت تو آب. اين بار هم كبوتري از دماغ اژدها بيرون آمد و پرواز كرد و گفت: «جان تيغ! الهي عاقبت به خير نباشي».
جان تيغ گفت: «كيش حرام شده!»
كشتي و جوانها همه سالم و تندرست به مقصد رسيدند. پادشاه تا پي برد كه جان تيغ چه طور جوانها را از شر اژدها راحت كرده، براي تشكر از جان تيغ خواست كه دخترش را به عقد او درآورد. اما به اصرار جان تيغ دختر پادشاه به عقد دقيقه شمار درآمد. هفت شب و هفت روز جشن گرفتند و دقيقه شمار هم شد داماد پادشاه و در آن شهر ماند.
جان تيغ تك و تنها به راه افتاد و رفت تا چل گيس را پيدا كند. به شهري رسيد و خسته و گرسنه بود. صداي مردي را شنيد كه ميگفت: «خدايا پيدا نكردم، پيدا نكردم» تا چشمش به جان تيغ افتاد، گفت: «آهان! پيدا كردم.» بعد به طرف جان تيغ آمد و گفت: «جوان! بفرمائيد امروز ناهار مهمان من باشيد».
جان تيغ از مرد پرسيد كه چرا اين حرفها را ميزد. او گفت: «پدرم گفته وقتي ميخواهي ناهار بخوري، تنها نخور. حتماً يك مهمان داشته باش. اين بود كه تا شما را ديدم، گفتم پيدا كردم.»
جان تيغ به خانهي آن بابا رفت. مرد از جان تيغ پرسيد كه قصد داري به كجا بروي. جان تيغ گفت: «براي پيدا كردن چل گيس ميروم.»
مرد گفت: «مادر من چند مدتي دايهي چل گيس بوده».
جان تيغ گفت: «پس بپرس چه طور ميتوانم پيداش كنم. والا ناهار نميخورم.»
آن بابا رفت و از مادرش پرسيد. پيرزن گفت: «من اگر بگويم، سنگ ميشوم. فقط وقتي تنها باشم و با خودم حرف بزنم و كسي به حرفهام گوش بدهد، ميتواند چل گيس را پيدا كند. به شرط آن كه من پي نبرم كه او به حرفهام گوش ميكند.»
جان تيغ چيزي نگفت و ناهارش را خورد. شب مرد صاحب خانه رفت به ديدن يكي از دوستاش. جان تيغ هم به پيرزن گفت: «من ميروم بيرون و يك ساعت ديگر برميگردم.» جان تيغ بيرون نرفت و گوشهاي قايم شد. پيرزن شروع كرد به پهن كردن رختخوابها و با خودش حرف ميزد و ميگفت: «مگر پيدا كردن چل گيس به اين آساني است؟ تا حالا هزاران شاهزاده به خاطر او سنگ شدهاند. هركس بخواهد چل گيس را بياورد، بايد هفت دانه خرما، دو سير نبات، يك بسته تيغ، كمي نمك و يك كوزه آب با خودش بردارد. هفت شب و هفت روز راه برود تا به جنگل بزرگي برسد. بعد بايد برود بالاي بلندترين درخت جنگل، هفت ديو ميآيند و به درخت ميگويند: اي درخت هر سال به ما ميوه ميدادي، امسال چي ميدهي؟ آن وقت بايد هفت دانه خرما را يكي يكي رو زمين بيندازد. هركدام از ديوها يك خرما ميخورند و هفت شب و هفت روز سر به زمين ميگذارند و ميخوابند. ديوها كه به خواب رفتند، بايد از درخت بيايد پائين. چل گيس توي گوش ديو سفيد است. هفت تكه نبات را نزديك گوش ديو سفيد بيندازد. چل گيس از گوش ديو سفيد بيرون مي آيد تا نباتها را بردارد. كسي كه رفته آنجا، بايد چل گيس را بگيرد. اگر بار اول نتوانست او را بگيرد، از پا تا كمرش سنگ ميشود. بار دوم بايد نبات را دورتر از گوش ديو بيندازد. اگر اين بار هم نتواند چل گيس را بگيرد، تمام بدنش سنگ ميشود. ولي اگر گرفت، پاهايش هم به حال اول برميگردد.
جان تيغ تمام حرفهاي پيرزن را شنيد و از خانه بيرون رفت و اطراف را خوب برانداز كرد و برگشت. روز بعد از پيرزن و پسرش خداحافظي كرد و رفت و تمام چيزهايي را كه از پيرزن شنيده بود، خريد و به راه افتاد. رفت و رفت تا رسيد به جنگل. تمام كارهايي كه پيرزن گفته بود، يكي يكي كرد. ديوها كه آمدند، خرماها را يكي يكي به زمين انداخت و ديوها خوردند و خوابيدند. او پائين آمد و تكه نباتي جلو گوش ديو سفيد انداخت. بار اول كه چل گيس از گوش ديو سفيد بيرون آمد، نتوانست او را بگيرد و پاهايش سنگ شد. اما بار دوم موهاي دختر را گرفت و ديگر نگذاشت به گوش ديو سفيد برگردد. دختر شروع كرد به داد و فرياد. جان تيغ گفت: «من آمدهام نجاتت بدهم. اسم من جان تيغ است.»
چل گيس آرام شد و با جان تيغ دست دوستي داد. هر دو سوار اسب شدند و به تاخت رفتند. چل گيس به جان تيغ گفت: «تو نبايد پشت سرت را نگاه كني، وگرنه سنگ ميشوي.»
چل گيس پشت سر را نگاه ميكرد كه ديد ديوها دارند ميآيند. از جان تيغ پرسيد: «همراهت چي داري؟»
جان تيغ گفت: «تيغ.»
تيغها را به چل گيس داد و او تيغها را به زمين ريخت و گفت: «از خدا ميخواهم كه يك كوه بزرگ تيغ بين ما و ديوها درست بشود.»
ناگهان كوه بزرگي از تيغ درست شد. ديوها به هر زحمتي بود، از كوه تيغ رد شدند. اين بار از جان تيغ نمك گرفت و به زمين ريخت. كوهي از نمك درست شد. شش ديو از شدت درد مردند و تنها يكي باقي ماند. اين يكي نزديك بود كه به دختر و پسر برسد كه چل گيس كوزهي آب را به زمين زد و درياي بزرگ درست شد. ديو از دور پرسيد: «جان تيغ! چه طور از دريا رد شدي؟»
جان تيغ دهانهي كوزه را كه به شكل سنگ سوراخدار شده بود، نشان داد و گفت: «آن سنگ را ميبيني، سرت را توي سوراخ آن بكن و بپر اين طرف.»
ديو سرش را توي سوراخ كرد. سنگ توي دريا فرو رفت و ديو را هم با خودش برد به ته دريا. خيال جان تيغ و چل گيس راحت شد و روزها رفتند و رفتند تا رسيدند كنار چاه آبي. چل گيس دست جان تيغ را گرفت و گفت: «بيا اين جا چادر بزنيم، ما بايد چهل روز اينجا بمانيم، تا من هر روز يكي از گيسهام را بشويم.»
آن جا چادر زدند. روزي چل گيس به جان تيغ كه كنار چاه ايستاده بود، گفت: «دو تار موي من كنار چاه افتاده، آنها را بردار و بيا اين طرف، والا برايت دردسر درست ميشود.» اوقات جان تيغ تلخ شد و موها را برداشت و دور تكه فلزي پيچيد و آن را به چاه انداخت. آب چاه ميرفت به باغ پادشاه آن كشور. يك روز باغبان شاه به باغ رفت و ديد تمام درختها ميوهدار شدهاند و هركدام با صداي بلند ميگويند: «از ميوهي من بخور.» باغبان رفت و پادشاه را خبر كرد. پادشاه گفت: «بوي چل گيس ميآيد. همه جاي باغ را بگرديد و هرچي پيدا كرديد، به من بدهيد.»
گشتند و آن تكه فلزي را پيدا كردند كه موي چل گيس دورش پيچيده شده بود. فلز را به پادشاه دادند. پادشاه گفت: «اين موي چل گيس است. برويد بگرديد و چل گيس را پيدا كنيد.»
اين خبر به گوش پيرزني رسيد. رفت پيش پادشاه و گفت: «من چل گيس را پيدا ميكنم». پادشاه گفت: «تو چل گيس را بيار، من هم هرچي بخواهي به تو ميدهم.»
پيرزن گفت: «من ميروم. هروقت ديديد كه روي آب پنبهي سوخته ميآيد، رودخانه را بگرديد و مستقيم بالا بيائيد.»
پيرزن رفت و چادر چل گيس و جان تيغ را پيدا كرد. زود خودش را به ناخوشي زد. جان تيغ او را به چادر برد. چل گيس تا پيرزن را ديد، با خاك انداز زد توي سر او و به جان تيغ گفت: «عاقبت اين پيرزن كار دستت ميدهد.»
جان تيغ كه دلش به حال پيرزن سوخته بود، اعتنايي به حرف چل گيس نكرد و نگهش داشت. پيرزن چند روزي آنجا ماند. عاقبت يك روز از دختر پرسيد: «چرا اسم شوهر تو جان تيغ است؟»
دختر گفت كه جانش به آن تيغي بسته كه به گردنش انداخته. يك شب كه جان تيغ خواب بود، پيرزن رفت تيغ را از گردنش باز كرد و تو چاه انداخت. جوان جان داد و پيرزن جسد جان تيغ را هم انداخت به باغي كه همان نزديكيها بود. بعد پنبهاي را آتش زد و به آب انداخت. مأمورهاي پادشاه تا پنبهي سوخته را ديدند، رفتند و به پادشاه خبر دادند. پادشاه همراه چند سوار رفتند و چل گيس را گرفتند با خود به قصر بردند. پادشاه خواست او را به حرمسراش ببرد، اما چل گيس به پادشاه گفت: «من به خاطر از دست دادن شوهرم، بايد چهل روز عزادار باشم. در اين مدت كسي به جز آن پيرزن، حق ندارد به من نزديك شود.»
پادشاه قبول كرد كه چهل روز صبر كند.
چل گيس را اين جا داشته باشيد، اما بشنويد كه يك روز دقيقه شمار پيش ستاره شمار رفت و گفت: «مدتي است كه ستارهي جان تيغ ديرتر از ستارههاي ديگر بيرون ميآيد.» ستاره شمار هم گفت: «آره. من هم متوجه شدهام.»
قرار گذاشتند بروند و جان تيغ را پيدا كنند. ستاره شمار چراغي برداشت و هر دو رفتند و رفتند. ستاره شمار چراغ را روشن كرد و به كمك نور آن چادر جان تيغ را پيدا كردند. به آنجا كه رسيدند، ديدند كه نور چراغ يك بار به طرف باغ و يك بار به طرف چاه ميافتد. چاه را گشتند و تيغ را پيدا كردند. بعد باغ را گشتند و ديدند كه جان تيغ بيهوش افتاده است. تيغ را به گردنش انداختند. جان تيغ به هوش آمد. جان تيغ وقتي ديد كه چل گيس نيست، فهميد كه چه بلائي به سرش آمده و هرچي بوده، زير سر آن پيرزن است. با هم مشورت كردند و فهميدند كه با زور نميشود وارد جايي بشوند كه چل گيس در آن است و بايد ناشناس بروند و پيداش كنند. هر سه نفر لباس درويشي پوشيدند و رفتند تا چل گيس را پيدا كنند. به شهر كه رسيدند، ديدند كه مردم دسته دسته به قصر پادشاه ميروند تا چل گيس را ببينند. جان تيغ با لباس درويشي وارد قصر شد. پيرزن را ديد و گفت: «من درويشم. اگر آدم بيماري داري، بگو تا برايت دعا بنويسم.»
پيرزن گفت: «مدتي است سرم درد ميكند. اما سواد ندارم كه دعاي تو را بخوانم. بايد بروم سراغ دخترم چل گيس كه قرار است زن پادشاه بشود.»
درويش روي يك تكه كاغذ نوشت: «من جان تيغ هستم و آمدهام. حالا بگو كه چه طور ميتوانم تو را نجات دهم؟»
كاغذ را به پيرزن داد و گفت: «اين دعا را به هيچ كس جز دخترت نشان نده.»
پيرزن وقتي پيش چل گيس رفت، گفت: «سرم درد ميكرد. به يك درويش گفتم كه دعائي برايم بنويسد، ببين چه نوشته».
چل گيس كاغذ را از پيرزن گرفت و خواند، بعد آن را پاره كرد و گفت: «اين دعا خوب نيست. من خودم دعاي خيلي خوبي برايت مينويسم.»
بعد رو تكه كاغذي نوشت: «جان تيغ! من فردا به پادشاه ميگويم كه ميخواهم به حمام بروم و كسي هم حق ندارد با من بيايد. تو آنجا بيا و مرا ببين.»
چل گيس كاغذ را به پيرزن داد و پيرزن آن را تو جيبش گذاشت. موقعي كه پيرزن ميخواست به خانه اش برود، جان تيغ او را صدا زد و گفت: «سرت خوب شد؟»
پيرزن گفت: «نه».
جان تيغ گفت: «نكند آن دعا را به كسي نشان داده باشي؟ اگر نشان داده باشي تا آخر عمر سرت خوب نميشود.»
پيرزن گفت: «راستش فقط به چل گيس نشانش دادم كه كاغذ را پاره كرد و اين كاغذ را به من داد.»
جان تيغ كاغذي را كه چل گيس نوشته بود، گرفت و رو كاغذ ديگري چند جملهي بيمعني نوشت و به او داد. جان تيغ از پيغام چل گيس خبردار شد. روز بعد جان تيغ پيرزن را در گوشهاي گير آورد و او را با شمشير دو تكه كرد و هر تكه را به گوشهاي از در حمام آويزان كرد. بعد راه چل گيس را گرفت و او را سوار اسبش كرد و به تاخت رفت تا رسيد پيش ستاره شمار و دقيقه شمار. چل گيس به هركدام از آن دو نفر يك تار مو داد و گفت: «به خاطر محبتهايي كه در حق من و جان تيغ كرديد، اين تار مو را داشته باشيد. در هر فصلي، هر ميوهاي كه بخواهيد، در جيبتان پيدا ميكنيد.»
آنها خداحافظي كردند و رفتند. جان تيغ و چل گيس هم حركت كردند تا رسيدند به قصر پدر جان تيغ. خبر به پادشاه بردند كه پسرت برگشته و چل گيس را هم با خودش آورده است. چل گيس به جان تيغ گفت: «من به قصر پدرت نميآيم، خانهاي بگير تا با هم زندگي كنيم.»
جان تيغ از او چيزي نپرسيد و حرف چل گيس را قبول كرد و خانهاي گرفت. عصر جان تيغ گفت: «من ميخواهم به ديدن پدرم بروم.»
چل گيس گفت: «برو. اما خوب گوش كن. وقتي خواستي وارد شوي، از روي فرش بپر. چون زير فرش چاه كندهاند تا تو را بكشند. اين انگشتر طلا را هم بگير. هروقت چاي آوردند، اول آن را توي چاي بينداز، بعد بخور. غذا هم كه آوردند، اول مقداري از آن را به يك سگ يا گربه بده. اگر آن سگ يا گربه نمرد، از آن بخور. چون پدرت ميخواهد تو را بكشد و مرا به دست بياورد.»
جان تيغ به قصر پدرش رفت و همهي سفارشهاي چل گيس را مو به مو اجرا كرد. وقتي مقداري از غذا را به يك سگ داد، سگ افتاد و مرد. فردا شب هم همين كارها را كرد. اما موقع غذا خوردن، جان تيغ چراغها را خاموش كرد و در تاريكي غذاي خودش را با غذاي پدرش عوض كرد. پدر تا آن غذا را خورد، افتاد و مرد. جان تيغ تا اين را ديد، پيش چل گيس رفت و او را به قصر آورد و تاج پادشاهي را هم به سر گذاشت و با چل گيس عروسي كرد و هفت شب و هفت روز جشن گرفت.
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد، (1389)، افسانههای ایرانی، تهران: هیرمند، چاپ اول
زن پادشاه رفت تا براي درويش طلايي چيزي بياورد. وقتي برگشت، ديد كه درويش نيست. زن كاري را كرد كه درويش گفته بود. پس از نه ماه و نه روز و نه ساعت خداوند پسري به پادشاه داد. اما بچه نفس نميكشيد. هرچه دوا درمان كردند و طبيب آوردند، فايدهاي نكرد. فرداي روزي كه بچه به دنيا آمد، درويش باز از راه رسيد و وقتي از ماجرا خبردار شد، پرسيد: «وقتي بچه به دنيا آمد، چيزي همراهش نيامد؟»
گفتند چرا يك تيغ آمد. درويش گفت: «تيغ را سوراخ كنيد و به گردن بچه بيندازيد.»
تيغ را سوراخ كردند و با نخي انداختند به گردن بچه. بچه شروع كرد به نفس كشيدن و گريه كردن. اسم بچه را گذاشتند جان تيغ. چون هر وقت تيغ را از گردنش درمي آوردند، بيهوش ميشد و نفس نميكشيد.
سالها گذشت و جان تيغ بزرگ شد. روزي پدرش كليد باغهايش را به جان تيغ داد و گفت: «با دايهات برو باغها را درست و سير تماشا كن.»
جان تيغ همراه دايه رفت و يكي يكي باغها را گشتند. اما ديد كليد در يكي از باغها نيست. جان تيغ دايه را فرستاد تا كليد آن را از پادشاه بگيرد. دايه كه رفت، جان تيغ صبر كرد و وقتي ديد دايه دير كرده، در باغ را شكست و وارد شد. باغ هيچ زيبائي به خصوصي نداشت. فقط يك پرده روي ديوار آويزان بود. جان تيغ جلو رفت و پرده را كنار زد. ديد عكس دختر زيبايي آنجاست كه چل گيس بافته داشت. جان تيغ تا عكس دختر را ديد، بيهوش شد و به زمين افتاد. دايه با پادشاه و ملكه هراسان به باغ آمدند و ديدند كه جان تيغ بيهوش رو زمين افتاده. آب و گلاب به صورتش زدند و پسر كه به هوش آمد، اسم و نشاني دختر را پرسيد. پدرش گفت: «اين دختر چل گيس است. من سالها جان كندم و اين ور و آن ور رفتم، ولي نتوانستم به دستش بيارم. هركس دنبال چل گيس رفته، ديگر برنگشته.»
گوش جان تيغ به اين حرفها بدهكار نبود و تصميم گرفت كه برود و صاحب تصوير را پيدا كند و بياورد. پادشاه هرچه سعي كرد كه پسرش را منصرف كند، جان تيغ زير بار نرفت. وقتي اصرار پسر را ديد، دو سوار زبده را همراه او كرد تا تنها نباشد. آنها رفتند و رفتند تا شب شد. جائي اتراق كردند تا خستگي در كنند و صبح دوباره راه بيفتند. صبح جان تيغ بلند شد، ديد سوارهاي همراهش نيستند. فهميد كه به سفارش پدرش او را تنها گذاشتهاند تا بلكه منصرف شود. جان تيغ به راهش ادامه داد. نزديك ظهر ديد كه يك سوار از مشرق و يك سوار هم از مغرب دارند به طرف او ميآيند. وقتي رسيدند. جان تيغ از اسم و مقصدشان پرسيد. اسم يكي دقيقه شمار بود. دقيقه شمار گفت: «شبها كه ستارهها درميآيند، دقيقههاي آنها را ميشمارم تا ببينم كدام يك زودتر ميآيند.»
سوار ديگر گفت: «اسم من ستاره شمار است. كار من ديدن ستارهها و شمردن آنهاست.» دقيقه شمار و ستاره شمار هم براي پيدا كردن چل گيس ميرفتند. هر سه نفر دست برادري دادند و با هم همراه شدند. دو روز راه رفتند تا تشنه و گرسنه به كشور ديگري رسيدند. آنجا دختري ديدند كه سيني بزرگ غذاهاي جورواجور رو سرش گذاشته بود و اشك ميريخت و به سوئي ميرفت. جلوتر از دختر هم پسر خوشگلي ميرفت. جان تيغ بعد از پرس و جو از دختر، فهميد كه اژدهائي جلو آب را گرفته و مردم هر روز بايد يك پسر به او بدهند بخورد تا اجازه بدهد آنها كمي آب بردارند. امروز هم نوبت پسر پادشاه است و دختر كه خواهر آن پسر بود، غذاها را ميبرد تا به اژدها بدهد كه موقع خوردن برادرش، او را كمتر اذيت كند. جان تيغ به دختر گفت: «تو غذاها را بده، ما بخوريم، من به جاي برادرت ميروم تا اژدها مرا بخورد.»
دختر قبول كرد و سيني غذا را از او گرفتند و شروع كردند به خوردن. بعد جان تيغ شمشيرش را كشيد و رفت سراغ اژدها و او را كشت. ناگهان از دماغ اژدها كبوتري بيرون پريد و رفت روي درختي نشست و گفت: «جان تيغ! الهي عاقبت به خير نشوي. من ميخواستم پسر پادشاه را بخورم و از اينجا بروم.»
جان تيغ گفت: «كيش حرام شده!»
خبر آوردند كه جان تيغ اژدها را كشته است. پادشاه آن كشور وقتي فهميد نه تنها پسرش، كه تمام پسرهاي مملكت از دست اژدها راحت شدهاند، خواست دخترش را به عقد جان تيغ درآورد. اما به اصرار جان تيغ دختر را به ستاره شمار دادند و هفت روز و هفت شب جشن عروسي گرفتند. جان تيغ با دقيقه شمار راه افتاد. بعد از مدتي به كشور ديگري رسيدند. در اين وقت شب شده بود. آن جا مهمانِ پيرزني شدند. صبح كه از خواب بلند شدند، ديدند پيرزن گريه ميكند. جان تيغ پرسيد كه چي شده؟ پيرزن گفت: «زمينهاي زراعتي ما آن طرف درياست. هر سال جوانها ميروند و گندمها را درو ميكنند تا بياورند، اما در برگشت، كشتي غرق ميشود و جوانها ميميرند. امسال پسر پادشاه هم قرار است همراه جوانها برود. پادشاه نگاهي به سر و بر جان تيغ انداخت و ديد كه اين جوان مرد روز سخت است. پس اجازه داد. همه سوار كشتي شدند و حركت كردند و رفتند به آن طرف دريا. گندمها را درو كردند و در كشتي ريختند. در برگشت، جان تيغ ديد كه اژدهايي از زير آب بيرون آمد. زود جنبيد و با شمشير زد به سر اژدها و سرش را انداخت تو آب. اين بار هم كبوتري از دماغ اژدها بيرون آمد و پرواز كرد و گفت: «جان تيغ! الهي عاقبت به خير نباشي».
جان تيغ گفت: «كيش حرام شده!»
كشتي و جوانها همه سالم و تندرست به مقصد رسيدند. پادشاه تا پي برد كه جان تيغ چه طور جوانها را از شر اژدها راحت كرده، براي تشكر از جان تيغ خواست كه دخترش را به عقد او درآورد. اما به اصرار جان تيغ دختر پادشاه به عقد دقيقه شمار درآمد. هفت شب و هفت روز جشن گرفتند و دقيقه شمار هم شد داماد پادشاه و در آن شهر ماند.
جان تيغ تك و تنها به راه افتاد و رفت تا چل گيس را پيدا كند. به شهري رسيد و خسته و گرسنه بود. صداي مردي را شنيد كه ميگفت: «خدايا پيدا نكردم، پيدا نكردم» تا چشمش به جان تيغ افتاد، گفت: «آهان! پيدا كردم.» بعد به طرف جان تيغ آمد و گفت: «جوان! بفرمائيد امروز ناهار مهمان من باشيد».
جان تيغ از مرد پرسيد كه چرا اين حرفها را ميزد. او گفت: «پدرم گفته وقتي ميخواهي ناهار بخوري، تنها نخور. حتماً يك مهمان داشته باش. اين بود كه تا شما را ديدم، گفتم پيدا كردم.»
جان تيغ به خانهي آن بابا رفت. مرد از جان تيغ پرسيد كه قصد داري به كجا بروي. جان تيغ گفت: «براي پيدا كردن چل گيس ميروم.»
مرد گفت: «مادر من چند مدتي دايهي چل گيس بوده».
جان تيغ گفت: «پس بپرس چه طور ميتوانم پيداش كنم. والا ناهار نميخورم.»
آن بابا رفت و از مادرش پرسيد. پيرزن گفت: «من اگر بگويم، سنگ ميشوم. فقط وقتي تنها باشم و با خودم حرف بزنم و كسي به حرفهام گوش بدهد، ميتواند چل گيس را پيدا كند. به شرط آن كه من پي نبرم كه او به حرفهام گوش ميكند.»
جان تيغ چيزي نگفت و ناهارش را خورد. شب مرد صاحب خانه رفت به ديدن يكي از دوستاش. جان تيغ هم به پيرزن گفت: «من ميروم بيرون و يك ساعت ديگر برميگردم.» جان تيغ بيرون نرفت و گوشهاي قايم شد. پيرزن شروع كرد به پهن كردن رختخوابها و با خودش حرف ميزد و ميگفت: «مگر پيدا كردن چل گيس به اين آساني است؟ تا حالا هزاران شاهزاده به خاطر او سنگ شدهاند. هركس بخواهد چل گيس را بياورد، بايد هفت دانه خرما، دو سير نبات، يك بسته تيغ، كمي نمك و يك كوزه آب با خودش بردارد. هفت شب و هفت روز راه برود تا به جنگل بزرگي برسد. بعد بايد برود بالاي بلندترين درخت جنگل، هفت ديو ميآيند و به درخت ميگويند: اي درخت هر سال به ما ميوه ميدادي، امسال چي ميدهي؟ آن وقت بايد هفت دانه خرما را يكي يكي رو زمين بيندازد. هركدام از ديوها يك خرما ميخورند و هفت شب و هفت روز سر به زمين ميگذارند و ميخوابند. ديوها كه به خواب رفتند، بايد از درخت بيايد پائين. چل گيس توي گوش ديو سفيد است. هفت تكه نبات را نزديك گوش ديو سفيد بيندازد. چل گيس از گوش ديو سفيد بيرون مي آيد تا نباتها را بردارد. كسي كه رفته آنجا، بايد چل گيس را بگيرد. اگر بار اول نتوانست او را بگيرد، از پا تا كمرش سنگ ميشود. بار دوم بايد نبات را دورتر از گوش ديو بيندازد. اگر اين بار هم نتواند چل گيس را بگيرد، تمام بدنش سنگ ميشود. ولي اگر گرفت، پاهايش هم به حال اول برميگردد.
جان تيغ تمام حرفهاي پيرزن را شنيد و از خانه بيرون رفت و اطراف را خوب برانداز كرد و برگشت. روز بعد از پيرزن و پسرش خداحافظي كرد و رفت و تمام چيزهايي را كه از پيرزن شنيده بود، خريد و به راه افتاد. رفت و رفت تا رسيد به جنگل. تمام كارهايي كه پيرزن گفته بود، يكي يكي كرد. ديوها كه آمدند، خرماها را يكي يكي به زمين انداخت و ديوها خوردند و خوابيدند. او پائين آمد و تكه نباتي جلو گوش ديو سفيد انداخت. بار اول كه چل گيس از گوش ديو سفيد بيرون آمد، نتوانست او را بگيرد و پاهايش سنگ شد. اما بار دوم موهاي دختر را گرفت و ديگر نگذاشت به گوش ديو سفيد برگردد. دختر شروع كرد به داد و فرياد. جان تيغ گفت: «من آمدهام نجاتت بدهم. اسم من جان تيغ است.»
چل گيس آرام شد و با جان تيغ دست دوستي داد. هر دو سوار اسب شدند و به تاخت رفتند. چل گيس به جان تيغ گفت: «تو نبايد پشت سرت را نگاه كني، وگرنه سنگ ميشوي.»
چل گيس پشت سر را نگاه ميكرد كه ديد ديوها دارند ميآيند. از جان تيغ پرسيد: «همراهت چي داري؟»
جان تيغ گفت: «تيغ.»
تيغها را به چل گيس داد و او تيغها را به زمين ريخت و گفت: «از خدا ميخواهم كه يك كوه بزرگ تيغ بين ما و ديوها درست بشود.»
ناگهان كوه بزرگي از تيغ درست شد. ديوها به هر زحمتي بود، از كوه تيغ رد شدند. اين بار از جان تيغ نمك گرفت و به زمين ريخت. كوهي از نمك درست شد. شش ديو از شدت درد مردند و تنها يكي باقي ماند. اين يكي نزديك بود كه به دختر و پسر برسد كه چل گيس كوزهي آب را به زمين زد و درياي بزرگ درست شد. ديو از دور پرسيد: «جان تيغ! چه طور از دريا رد شدي؟»
جان تيغ دهانهي كوزه را كه به شكل سنگ سوراخدار شده بود، نشان داد و گفت: «آن سنگ را ميبيني، سرت را توي سوراخ آن بكن و بپر اين طرف.»
ديو سرش را توي سوراخ كرد. سنگ توي دريا فرو رفت و ديو را هم با خودش برد به ته دريا. خيال جان تيغ و چل گيس راحت شد و روزها رفتند و رفتند تا رسيدند كنار چاه آبي. چل گيس دست جان تيغ را گرفت و گفت: «بيا اين جا چادر بزنيم، ما بايد چهل روز اينجا بمانيم، تا من هر روز يكي از گيسهام را بشويم.»
آن جا چادر زدند. روزي چل گيس به جان تيغ كه كنار چاه ايستاده بود، گفت: «دو تار موي من كنار چاه افتاده، آنها را بردار و بيا اين طرف، والا برايت دردسر درست ميشود.» اوقات جان تيغ تلخ شد و موها را برداشت و دور تكه فلزي پيچيد و آن را به چاه انداخت. آب چاه ميرفت به باغ پادشاه آن كشور. يك روز باغبان شاه به باغ رفت و ديد تمام درختها ميوهدار شدهاند و هركدام با صداي بلند ميگويند: «از ميوهي من بخور.» باغبان رفت و پادشاه را خبر كرد. پادشاه گفت: «بوي چل گيس ميآيد. همه جاي باغ را بگرديد و هرچي پيدا كرديد، به من بدهيد.»
گشتند و آن تكه فلزي را پيدا كردند كه موي چل گيس دورش پيچيده شده بود. فلز را به پادشاه دادند. پادشاه گفت: «اين موي چل گيس است. برويد بگرديد و چل گيس را پيدا كنيد.»
اين خبر به گوش پيرزني رسيد. رفت پيش پادشاه و گفت: «من چل گيس را پيدا ميكنم». پادشاه گفت: «تو چل گيس را بيار، من هم هرچي بخواهي به تو ميدهم.»
پيرزن گفت: «من ميروم. هروقت ديديد كه روي آب پنبهي سوخته ميآيد، رودخانه را بگرديد و مستقيم بالا بيائيد.»
پيرزن رفت و چادر چل گيس و جان تيغ را پيدا كرد. زود خودش را به ناخوشي زد. جان تيغ او را به چادر برد. چل گيس تا پيرزن را ديد، با خاك انداز زد توي سر او و به جان تيغ گفت: «عاقبت اين پيرزن كار دستت ميدهد.»
جان تيغ كه دلش به حال پيرزن سوخته بود، اعتنايي به حرف چل گيس نكرد و نگهش داشت. پيرزن چند روزي آنجا ماند. عاقبت يك روز از دختر پرسيد: «چرا اسم شوهر تو جان تيغ است؟»
دختر گفت كه جانش به آن تيغي بسته كه به گردنش انداخته. يك شب كه جان تيغ خواب بود، پيرزن رفت تيغ را از گردنش باز كرد و تو چاه انداخت. جوان جان داد و پيرزن جسد جان تيغ را هم انداخت به باغي كه همان نزديكيها بود. بعد پنبهاي را آتش زد و به آب انداخت. مأمورهاي پادشاه تا پنبهي سوخته را ديدند، رفتند و به پادشاه خبر دادند. پادشاه همراه چند سوار رفتند و چل گيس را گرفتند با خود به قصر بردند. پادشاه خواست او را به حرمسراش ببرد، اما چل گيس به پادشاه گفت: «من به خاطر از دست دادن شوهرم، بايد چهل روز عزادار باشم. در اين مدت كسي به جز آن پيرزن، حق ندارد به من نزديك شود.»
پادشاه قبول كرد كه چهل روز صبر كند.
چل گيس را اين جا داشته باشيد، اما بشنويد كه يك روز دقيقه شمار پيش ستاره شمار رفت و گفت: «مدتي است كه ستارهي جان تيغ ديرتر از ستارههاي ديگر بيرون ميآيد.» ستاره شمار هم گفت: «آره. من هم متوجه شدهام.»
قرار گذاشتند بروند و جان تيغ را پيدا كنند. ستاره شمار چراغي برداشت و هر دو رفتند و رفتند. ستاره شمار چراغ را روشن كرد و به كمك نور آن چادر جان تيغ را پيدا كردند. به آنجا كه رسيدند، ديدند كه نور چراغ يك بار به طرف باغ و يك بار به طرف چاه ميافتد. چاه را گشتند و تيغ را پيدا كردند. بعد باغ را گشتند و ديدند كه جان تيغ بيهوش افتاده است. تيغ را به گردنش انداختند. جان تيغ به هوش آمد. جان تيغ وقتي ديد كه چل گيس نيست، فهميد كه چه بلائي به سرش آمده و هرچي بوده، زير سر آن پيرزن است. با هم مشورت كردند و فهميدند كه با زور نميشود وارد جايي بشوند كه چل گيس در آن است و بايد ناشناس بروند و پيداش كنند. هر سه نفر لباس درويشي پوشيدند و رفتند تا چل گيس را پيدا كنند. به شهر كه رسيدند، ديدند كه مردم دسته دسته به قصر پادشاه ميروند تا چل گيس را ببينند. جان تيغ با لباس درويشي وارد قصر شد. پيرزن را ديد و گفت: «من درويشم. اگر آدم بيماري داري، بگو تا برايت دعا بنويسم.»
پيرزن گفت: «مدتي است سرم درد ميكند. اما سواد ندارم كه دعاي تو را بخوانم. بايد بروم سراغ دخترم چل گيس كه قرار است زن پادشاه بشود.»
درويش روي يك تكه كاغذ نوشت: «من جان تيغ هستم و آمدهام. حالا بگو كه چه طور ميتوانم تو را نجات دهم؟»
كاغذ را به پيرزن داد و گفت: «اين دعا را به هيچ كس جز دخترت نشان نده.»
پيرزن وقتي پيش چل گيس رفت، گفت: «سرم درد ميكرد. به يك درويش گفتم كه دعائي برايم بنويسد، ببين چه نوشته».
چل گيس كاغذ را از پيرزن گرفت و خواند، بعد آن را پاره كرد و گفت: «اين دعا خوب نيست. من خودم دعاي خيلي خوبي برايت مينويسم.»
بعد رو تكه كاغذي نوشت: «جان تيغ! من فردا به پادشاه ميگويم كه ميخواهم به حمام بروم و كسي هم حق ندارد با من بيايد. تو آنجا بيا و مرا ببين.»
چل گيس كاغذ را به پيرزن داد و پيرزن آن را تو جيبش گذاشت. موقعي كه پيرزن ميخواست به خانه اش برود، جان تيغ او را صدا زد و گفت: «سرت خوب شد؟»
پيرزن گفت: «نه».
جان تيغ گفت: «نكند آن دعا را به كسي نشان داده باشي؟ اگر نشان داده باشي تا آخر عمر سرت خوب نميشود.»
پيرزن گفت: «راستش فقط به چل گيس نشانش دادم كه كاغذ را پاره كرد و اين كاغذ را به من داد.»
جان تيغ كاغذي را كه چل گيس نوشته بود، گرفت و رو كاغذ ديگري چند جملهي بيمعني نوشت و به او داد. جان تيغ از پيغام چل گيس خبردار شد. روز بعد جان تيغ پيرزن را در گوشهاي گير آورد و او را با شمشير دو تكه كرد و هر تكه را به گوشهاي از در حمام آويزان كرد. بعد راه چل گيس را گرفت و او را سوار اسبش كرد و به تاخت رفت تا رسيد پيش ستاره شمار و دقيقه شمار. چل گيس به هركدام از آن دو نفر يك تار مو داد و گفت: «به خاطر محبتهايي كه در حق من و جان تيغ كرديد، اين تار مو را داشته باشيد. در هر فصلي، هر ميوهاي كه بخواهيد، در جيبتان پيدا ميكنيد.»
آنها خداحافظي كردند و رفتند. جان تيغ و چل گيس هم حركت كردند تا رسيدند به قصر پدر جان تيغ. خبر به پادشاه بردند كه پسرت برگشته و چل گيس را هم با خودش آورده است. چل گيس به جان تيغ گفت: «من به قصر پدرت نميآيم، خانهاي بگير تا با هم زندگي كنيم.»
جان تيغ از او چيزي نپرسيد و حرف چل گيس را قبول كرد و خانهاي گرفت. عصر جان تيغ گفت: «من ميخواهم به ديدن پدرم بروم.»
چل گيس گفت: «برو. اما خوب گوش كن. وقتي خواستي وارد شوي، از روي فرش بپر. چون زير فرش چاه كندهاند تا تو را بكشند. اين انگشتر طلا را هم بگير. هروقت چاي آوردند، اول آن را توي چاي بينداز، بعد بخور. غذا هم كه آوردند، اول مقداري از آن را به يك سگ يا گربه بده. اگر آن سگ يا گربه نمرد، از آن بخور. چون پدرت ميخواهد تو را بكشد و مرا به دست بياورد.»
جان تيغ به قصر پدرش رفت و همهي سفارشهاي چل گيس را مو به مو اجرا كرد. وقتي مقداري از غذا را به يك سگ داد، سگ افتاد و مرد. فردا شب هم همين كارها را كرد. اما موقع غذا خوردن، جان تيغ چراغها را خاموش كرد و در تاريكي غذاي خودش را با غذاي پدرش عوض كرد. پدر تا آن غذا را خورد، افتاد و مرد. جان تيغ تا اين را ديد، پيش چل گيس رفت و او را به قصر آورد و تاج پادشاهي را هم به سر گذاشت و با چل گيس عروسي كرد و هفت شب و هفت روز جشن گرفت.
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد، (1389)، افسانههای ایرانی، تهران: هیرمند، چاپ اول
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}